معنی بزرگ و نیرومند

حل جدول

بزرگ و نیرومند

سترگ


نیرومند

صاحب قدرت

قوی

قوی بنیه

ورزیده

قوی‌بنیه

لغت نامه دهخدا

نیرومند

نیرومند. [م َ] (ص مرکب) توانا. خداوند زور و قوت. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). خداوند قدرت. (ناظم الاطباء):
گور اگر چند بود نیرومند
یا به دستش گرفت یا به کمند.
میرخسرو.
|| دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء). || مسلط. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند شدن، قوی شدن. قوت یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند کردن، نیرو بخشیدن.تقویت. (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین).
- || تأیید. (ترجمان القرآن ص 22 از فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند گردیدن، نیرومند گشتن، نیرو یافتن. قوی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین).
- || مسلط شدن. دست یافتن. (فرهنگ فارسی معین). چیره گشتن. فائق آمدن:
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

نیرومند

توانا، خداوند زور و قوت و قدرت

فرهنگ معین

نیرومند

(مَ) (ص.) دارای زور و قدرت.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیرومند

باقوت، بانیرو، پرزور، پرزور، پرقوت، توانا، زورمند، قوی، قوی، قوی‌جثه، مقتدر،
(متضاد) ضعیف

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

نیرومند

زورمند، توانا، قوی، پرزور،

فارسی به انگلیسی

نیرومند

Cast-Iron, Forceful, Iron, Masculine, Mighty, Muscular, Potent, Powerful, Robust, Rugged, Sinewy, Sound, Stout, Strong, Sturdy, Two-Fisted, Vigorous, Virile, Strongly

فارسی به عربی

نیرومند

بیرت ستاوت، ختم، صلب، عافیه، قوی، هائل

فارسی به آلمانی

نیرومند

Dauerhaft, Gewaltig, Gross [adjective], Kräftig, Stark

معادل ابجد

بزرگ و نیرومند

595

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری